من حسرت دیدار نور میخورم
در مشهدم حسرت کربلای ایران میخورم
آری باید از آقا طلب کنم
قسمتم بشود من هم راهی میشوم
شرمنده ام بخدا خودشان میدانند
هشتمین خیابان هشت در هشت
گر خدا بخواهد همان میشود
/آدم برفی/التماس دعا/ح.ا.ش/
این روزها در گذر از زمین و زمان گیج شده ایم
ما برای هم فامیل دور شده ایم
فضا کمی عوض شده است
گویا مجازی شده ایم
رفتن از مرز قصه ها هنر میخواهد
رفتن به سرزمین نور و خاطره هنر میخواهد
مانده ام در لک یک دیدن آن سرزمین
با فضای مجازی بسوی آنها روانه میشوم
خدا کند قسمت شود و ببینم
سرزمین نور کربلای ایران را
//آدم برفی-ح.ا.ش//
مرگ پایان نیست
مرگ آغازی ست برای جان دادن
دستهایت دیگر سرد نیست
وقتی پیرمردی جوان میشود
//آدم برفی//
پلاستیک مشکی اش را روی دوشش می اندازد و از خانه خارج میشود.از کوچه ای باریک عبور میکند..سرکوچه چند زن نشسته اند و پچ پچ میکنند..
اینو میبینی شوهرش ولش کرده رفته چند ماه که بی خبر گذاشته اینو خودش معلوم نیست کجا رفته.
حالا این پلاستیک مشکی چی بود رو دوشش.
معلوم نیست کار هر روزشه همین پلاستیکو رو دوشش می اندازه میره و باز شب خالی بر می گردونش.
من که فکر کنم خلاف جات حمل می کنه خیلی مشکوک میزنه.
آره از وقتی هم شوهرش رفته دیگه زیاد با کسی صحبت نمیکنه.
پلاستیکش را به گوشه ای می گذارد و می نشیند با آمدن مینی بوس سوار میشود و بعد از طی مصافتی پیاده میشود بازاری شلوغ..پلاستیکش را باز میکند و چند تکه وسایل و روسری را در بساطش می چیند و تا ظهر همه را میفروشد از کیسه ای مقداری پول در می آورد و روی در آمد امروزش قرار میدهد و راهی بازار میشود.
به مغازه طلافروشی که میرسد می ایستد داخل میشود و بعد از کمی صحبت دو تکه النگو را از دستش بیرون می آورد و به مغازه دار میدهد بعد از بالا و پایین کردن النگوها و کشیدنشان دسته ای اسکناس را به زن میدهد و از مغازه بیرون می آید.سوار ماشین میشود به ترمینال که میرسد پیاده میشود به راهرویی میرود و روی صندلی مینشیند.
آقا ببخشید برای ساعت 6اتوبوس دارید.
کجا میخوای بری.
مشهد
خب التماس دعا بیا آبجی اینم بلیط
مقداری پول به صندوقدار میدهد و بلیط را میگیرد به جایگاه میرود و سوار میشود.
حسابی خسته است اتوبوس که حرکت میکند چشمانش را می بندد و تا مشهد میخوابد.
ترمینال مشهد پیاده میشود و سوار اتوبوس میشود وقتی پیاده میشود و چشمانش به گنبد نورانی می افتد چشمانش قرمز میشود چادرش را جلوی صورتش میگیرد و شانه هایی که بالا و پایین می شود.
دست به سینه میشود و سرخم میکند و زیر لب میگوید السلام علیک یا علی بن موسی الرضا و داخل حرم میشود.
داستان کوتاه-پچ پچ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
میخواهم شادی ام را با تو قسمت کنم
سیب را نصف میکنم
نصف آن کرم خورده است
کیفم را در می آورم پول یا کاغذ
هیچکدام حتی اگر سفید
و تو به من نگاه میکنی
از دور مردی با بسته های اسکناس
او رد میشود نه تو را میبند و نه من را
دلار یا ریال پوند یا هر چی که دارد
بوی خون میدهد بوی کفتاری کثیف
شیطان از دور ایستاده و میگوید
آفرین مرد فکر اقتصادی عالیه
از بالای برجی مردی فریاد میزند میخواهم خودکشی کنم
و مرد پول بدست میگوید
تو جیب هایت را بگرد اگر پولی هست
حیف هست آن را بینداز پایین
و جوان چند بار میگوید چه میگویی
تا مرد نظاره گر یک طبقه مانده به خودکشی
او را کوک میکند که گوشهایش بشنود
و جوان که بلند داد میزند یارو زرنگی
و دست به جیب میشود و چند تا هزار تومانی را
دوباره در جیبش میکند و از خودکشی پشیمان میشود
شیطان در گوشه ای ایستاده و از مرد دست به پول
نفرت پیدا میکند و فرار میکند
مرد پولهایش را محکم گرفته و قدم هایش را تندتر میکند
//آدم برفی//