خواندم آن چه را که باید میخواندم
آهویی گم کرده ام دیدن تو بودی
میان دشت بی غم تو بودی
رسیدم تا به کوهت رفته بودی
پدر زین قصه از ما رفته بودی
سر آغاز شکفتن را از تو دیدم
محبت را .عشق را در تو دیدم
تو کوه صبر و ارامش بودی
تو از آدم سرودی تا خاتم
تو مثنوی عشق بودی
کلامت همچو راه هدایت
صدایت کوه استقامت
خدایت خواست آسمانی باشی
که جای تو بود آسمان ها
گرفتارم پدر زین خطای آدمانه
اسیرم کرده این زمین بی آشیانه
//hesam//ادم برف
درختی گر بداند ریشه اش را
زدومحکم بگیرد دامنش را
زاین ریشه اساس درد را
اساسی از اثاث این رنج را
که تو گر کاملی زین امتحان ها
بدان رد گشته ای از امتحان ها
بود راز اساس این کشکول ها
تعادل رمز قبول آزمون ها
//ادم برفی//ح.ا.ش//
درختی گر بداند ریشه اش را
زدومحکم بگیرد دامنش را
زاین ریشه اساس درد را
اساسی از اثاث این رنج را
که تو گر کاملی زین امتحان ها
بدان رد گشته ای از امتحان ها
بود راز اساس این کشکول ها
تعادل رمز قبول آزمون ها
//ادم برفی//ح.ا.ش//
حس هنری
و من پرت شدم ..قل خوردم اونقدر که دیگه نتونستم یکی یکی تیکه تیکه های بدنمو که به تیزی های خشک سنگها و صخره ها می خوردنو
از من جدامیشودنو فراموش کنم تا اینکه دیگه تموم شد و من مردم.
خیلی زود و سریع همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد.تصادف..باز شدن در..پرت شدن.. و مرگ.
وقتی مرگ به سراغم اومد..درست دو ساعت مونده بود به خاکسپاری پدرم..باید طبق وصیت خودش تو روستای آبو اجدادیش دفنش میکردیم.
منم داشتم میرفتم تا اونا رو آماده کنم یعنی باقی مونده ی فامیلایی که اونجا مونده بودن و هیچی دیگه نشد.
دنبال بابام بودم گفتم حتما باید دیگه پیداش بشه آخه شنیده بودم وقتی که کسی می میره کسو کارش می یاند به دیدنش ولی خبری نبود.
خیلی منتظر موندم.
تا بالاخره ظهر شد و کارگردان بعد از کلی برداشتو ایرادگیری..سکانس بعدی برداشت اول رو کلید زدو بالاخره سر کله ی پدر هم
پیدا شد.
/داستانک-حس هنری-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
حس هنری
و من پرت شدم ..قل خوردم اونقدر که دیگه نتونستم یکی یکی تیکه تیکه های بدنمو که به تیزی های خشک سنگها و صخره ها می خوردنو
از من جدامیشودنو فراموش کنم تا اینکه دیگه تموم شد و من مردم.
خیلی زود و سریع همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد.تصادف..باز شدن در..پرت شدن.. و مرگ.
وقتی مرگ به سراغم اومد..درست دو ساعت مونده بود به خاکسپاری پدرم..باید طبق وصیت خودش تو روستای آبو اجدادیش دفنش میکردیم.
منم داشتم میرفتم تا اونا رو آماده کنم یعنی باقی مونده ی فامیلایی که اونجا مونده بودن و هیچی دیگه نشد.
دنبال بابام بودم گفتم حتما باید دیگه پیداش بشه آخه شنیده بودم وقتی که کسی می میره کسو کارش می یاند به دیدنش ولی خبری نبود.
خیلی منتظر موندم.
تا بالاخره ظهر شد و کارگردان بعد از کلی برداشتو ایرادگیری..سکانس بعدی برداشت اول رو کلید زدو بالاخره سر کله ی پدر هم
پیدا شد.
/داستانک-حس هنری-نویسنده-حسام الدین شفیعیان