نک مدینه شاهد دیدار یار
تا بسازد امتی در آن دیار
امتی شاهدبرای مردمان
شاهدی در هر زمین و هر زمان
امتی بر پایه حق و یقین
امتی بر پایه ایمان و دین
امتی بنیان آن بر عدل و داد
امتی سرشار از عشق و و داد
امتی آزاد از بند هوا
امتی آباد از برگ ونوا
اندر آن تقوی ملاک برتری
شرط اول ازبرای مهتری
پس بنای مسجدی را ساز کرد
دعوت حق را در آن آغاز کرد
همچنان میرفت در غار حرا
جانب حق در نماز و در دعا
تا جوانی رفت و او چل ساله شد
در تب عشق خدا چون لاله شد
وحی آمد کای محمد هان بخوان
نام آن پروردگار انس و جان
گفت من خواندن ندانم ای سروش
این همی داند خدای راز پوش
باز گفتنش بار دیگر هان بخوان
تو رسولی از خداوند جهان
او به خانه آمدی در تاب و تب
ساکت و حیران فروبسته دولب
پس عرق بر صورتش چون جوی آب
جامه ای پیچیدی و رفتن بخواب
ناگهان آمد دوباره آن سروش
که بپاخیز و بترسان سخت کوش
تا سه سالی دعوت او در نهان
تا به فرمان خدا کردی عیان
مجلسی آراست از صدق و صفا
کرد دعوت از عشیره مصطفی
گفت با خویشان که این دین من ست
راه و رسم حق و آیین من ست
جز خدای پاک بی همتای فرد
کاین جهان را او چنین بنیاد کرد
نیست غیر او خدایی در جهان
مابقی مخلوق و زی او بندگان
من نیم جز بنده ای همچون شما
وحی می آید مرا از آن خدا
هر که اینک او مرا یاری کند
در ره حق او وفاداری کند
هست بی شک او مرا همچون وزیر
بعد من باشد شما را او امیر
جملگی خاموش و سرهاشان بزیر
تو بگفتی ناشنیده این حقیر
ناگهان برخاستی از آن میان
کودکی شیرین زبان و با کیان
گفت اینک من ترا یاری کنم
تا دم آخر وفاداری کنم
من نمی گویم سخن کردار من
راست گرداند همی گفتار من
عاقبت آن مشرکان از فرط خشم
دوخته برجان پیغمبر دوچشم
آمدی از هر قبیله یک جوان
جانب بیت پیمبر پادوان
برکشیده تیر آخر از کمان
بهر جان آن رسول مهربان
کرد هجرت زی مدینه مصطفی
خفته در بستر بجایش مرتضی
هست هجرت موجب رشد و کمال
هست هجرت موجب مجد و جمال
هست هجرت نقطه ی عطف هدف
هست هجرت سرگشای صد صدف
هست هجرت باعث پرواز جان
سوی جانان میبرد صاحبدلان
مکیان از دین او "رو تافته
اوس و خزرج سوی او بشتافته
تا برای یاری آن نازنین
باز خوانندش زی آن سرزمین
گر خدا بندد دری از حکمتش
باز بگشاید دری ازرحمتش
زی مدینه آن نبی از فرط جور
میرود با همرهش از غار ثور
آمده انصار با آغوش باز
پیشباز آن نبی با برگ و ساز
چون محمد زاده شد یک ساله شد
پس حلیمه از برایش دایه شد
برد او را سوی صحرا و دیار
شد برایش دایه و غمخوار و یار
دید از کودک صفای دیگری
برکت و مهر و وفای دیگری
همچنان او را بجانش دایه شد
تا که کودک همچنان پنج ساله شد
داد کودک را به مادر کو زجان
گریه می کن از فراقش در نهان
رفت مادر از برش سال دگر
گرچه از سررفته بودی ش پدر
گشت عبدلمطلب او را کفیل
بود تا هشت سالگی او را وکیل
پس ابوطالب عم آنجناب
قیم او گشت تا دور شباب
بس امانتداربودی حضرتش
زین بدی نامش امین و شهرتش
چون خدیجه نام نیک او شنید
مصطفی را صاحب اکرام دید
کرد او را محرم اموال خود
کار و بار خویش دست او سپرد
همچنین گفتا خدیجه با غلام
که بیاور از محمد تو پیام
در سفر آنچه تو دیدی زین جوان
بهر من گو گفتنی های نهان
چون محمد بازگشتی از سفر
آن غلام دادی به خاتون این خبر
که کبیر اراهب نسطوریان
در میان راه دیدی این جوان
کرد راهب گریه از دیدار او
گریه ای از شوق و ذوق و آرزو
گفت حقا کاین همان آزاده است
مژده ی او را مسیحا داده است
جلوه حق ست نور عین او
هم نشان در واسط کتفین او
چون خدیجه این خبر از او شنید
پاکی روح محمد را بدید
داد پاسخ مصطفای خویش را
خواستگار باوفای خویش را