همچنان میرفت در غار حرا
جانب حق در نماز و در دعا
تا جوانی رفت و او چل ساله شد
در تب عشق خدا چون لاله شد
وحی آمد کای محمد هان بخوان
نام آن پروردگار انس و جان
گفت من خواندن ندانم ای سروش
این همی داند خدای راز پوش
باز گفتنش بار دیگر هان بخوان
تو رسولی از خداوند جهان
او به خانه آمدی در تاب و تب
ساکت و حیران فروبسته دولب
پس عرق بر صورتش چون جوی آب
جامه ای پیچیدی و رفتن بخواب
ناگهان آمد دوباره آن سروش
که بپاخیز و بترسان سخت کوش
تا سه سالی دعوت او در نهان
تا به فرمان خدا کردی عیان
مجلسی آراست از صدق و صفا
کرد دعوت از عشیره مصطفی
گفت با خویشان که این دین من ست
راه و رسم حق و آیین من ست
جز خدای پاک بی همتای فرد
کاین جهان را او چنین بنیاد کرد
نیست غیر او خدایی در جهان
مابقی مخلوق و زی او بندگان
من نیم جز بنده ای همچون شما
وحی می آید مرا از آن خدا
هر که اینک او مرا یاری کند
در ره حق او وفاداری کند
هست بی شک او مرا همچون وزیر
بعد من باشد شما را او امیر
جملگی خاموش و سرهاشان بزیر
تو بگفتی ناشنیده این حقیر
ناگهان برخاستی از آن میان
کودکی شیرین زبان و با کیان
گفت اینک من ترا یاری کنم
تا دم آخر وفاداری کنم
من نمی گویم سخن کردار من
راست گرداند همی گفتار من
عاقبت آن مشرکان از فرط خشم
دوخته برجان پیغمبر دوچشم
آمدی از هر قبیله یک جوان
جانب بیت پیمبر پادوان
برکشیده تیر آخر از کمان
بهر جان آن رسول مهربان
کرد هجرت زی مدینه مصطفی
خفته در بستر بجایش مرتضی
هست هجرت موجب رشد و کمال
هست هجرت موجب مجد و جمال
هست هجرت نقطه ی عطف هدف
هست هجرت سرگشای صد صدف
هست هجرت باعث پرواز جان
سوی جانان میبرد صاحبدلان
مکیان از دین او "رو تافته
اوس و خزرج سوی او بشتافته
تا برای یاری آن نازنین
باز خوانندش زی آن سرزمین
گر خدا بندد دری از حکمتش
باز بگشاید دری ازرحمتش
زی مدینه آن نبی از فرط جور
میرود با همرهش از غار ثور
آمده انصار با آغوش باز
پیشباز آن نبی با برگ و ساز